تراژدی جوانان در شاهنامه
دکتررضا سعیدی فیروزآبادی2024-01-16T19:47:25+03:30شاهنامه علاوه بر داستان های حماسی، تاریخی و یا عاشقانه، چندین داستان تراژدی نیز دارد. در داستانهای اساطیر شاهنامه جوانانی هستند که علیرغم توانایی و شایستگی با سرنوشت شومی مواجه میشوند.
ایرج:
فریدون با غلبه بر ضحاک با داد و دهش به آبادانی قلمرو خود می پردازد.
فریدون در دوران پیری سرزمین خود را بین سه پسر خود سلم و تور و ایرج تقسیم میکند. از میان ایران به ایرج پسر کوچکتر میرسد
دگر کهتر آن مرد با هنگ و جنگ | که هم با شتابست و هم با درنگ | |
زخاک و زآتش میانه گزید | چنان کز ره هوشیاران سزید | |
دلیر و جوان و هشیوار بود | به گیتی جز او را نباید ستود | |
کنون ایرج اندر خور نام اوی | در مهتری باد فرجام اوی |
نهفته چو بیرون کشید از نهان | به سه بخش کرد آفریدون جهان | |
یکی روم و خاور یکی ترک و چین | سوم دشت گردان ایران و زمین | |
نخستین به سلم اندرون بنگرید | همه روم و خاور مر او را گزید | |
دگر تور را داد توران زمین | و را کرد سالار ترکان و چین | |
پس آنگه نیابت به ایرج رسید | مر او را پدر شهر ایران گزید |
دو برادر دیگر بر ایرج حسادت کرده و از پدر درباره تصمیم وی ناراضی هستند آنان قصد لشکرکشی به ایران را دارند
سه فرزند بودیم زیبای تخت | یکی کهتر از ما به آمد به بخت | |||||
سزد گر بمانیم هر دو دُژم | کزینسان پدر کرد بر ما ستم | |||||
که ما را به گاه جوانی پدر | ازینگونه بفریفت ای دادگر | |||||
نه ما زو به مام و پدر کمتریم | که بر تخت شاهی نه اندر خوریم | |||||
ایا دادگر شهریار زمین | بدین داد هرگز مباد آفرین | |||||
وگر نه سواران ترکان و چین | هم از روم گردان جوینده کین | |||||
فراز آوریم لشکری گرز دار | از ایران و ایرج بر آریم دمار | |||||
ایرج از در آشتی با برادران در میآید و علیرغم توصیه پدر نزد بیسپاه آنان میرود.
نباید مرا تاج و تخت و کلاه | شوم پیش ایشان دوان بیسپاه | |||||
بگویم که ای نامداران من | چنان چون گرامی تن و جان من | |||||
مگیرید خشم و مدارید کین | نه زیباست کین از خداوند دین | |||||
به گیتی مدارید چندان امید | نگر تا چه بد کرد با جّمشید | |||||
دل کینه ورشان بدین آورم | سزاوارتر آن چه کین آورم | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند پور | برادر همی رزم جوید تو سور | |||||
تو گر پیش، شمشیر مهر آوری | سرت گردد آزرده از داوری | |||||
وی قصد دارد که عهد اخوت را به جای آورده ایران را به آنان بدهد
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه | نه نام بزرگی نه ایران سپاه | |
من ایران نخواهم نه خاور نه چین | نه شاهی نه گسترده روی زمین | |
بزرگی که فرجام او تیرهگیست | بد آن برتری بر بباید گریست | |
سپهر بلند ار کشد زین تو | سرنجام خشتست بالین تو | |
مرا تخت ایران اگر بود زیر | کنون گشتم از تاج و از تخت سیر | |
سپردم شما را کلاه و نگین | مدارید با من شما هیچ کین | |
مرا با شما نیست جنگ و نبرد | نباید به من هیچ دل رنجه کرد | |
جز از کهتری نیست آیین من | نباشد بجز مردمی دین من |
ایرج توسط دو برادر کشته میشود و سر او را نزد فریدون می فرستند. در نهایت پسر وی جمشد به خونخواهی پدر برمیخیزد.
بزد بر سر خسرو تاجدار | ازو خواست خسرو بجان زینهار | |||||
یکی خنجر از موزه بیرون کشید | سراپای او چادر خون کشید | |||||
فرود آمد از پای، سرو سهی | گسست آن کمرگاه شاهنشهی | |||||
بیآکند مغزش به مشک و عبیر | فرستاد نزد جهانبخش پیر | |||||
به تابوت زرّ اندرون پرنیان | نهاده سر ایرج اندر میان | |||||
ز تابوت زر تخته برداشتند | که گفتار او خیره پنداشتند | |||||
ز تابوت چون پرنیان برکشید | بریده سر ایرج آمد پدید | |||||
نهاده سر ایرج اندر کنار | سر خویش کرده سوی کردگار | |||||
همی گفت کای داور دادگر | بدین بیگنه کشته اندر نگر | |||||
دل هر دو بیداد از آنان بسوز | که هرگز نه بینند جز تیره روز | |||||
همی خواهم ای داور کردگار | که چندان امان یابم از روزگار | |||||
که از تخم ایرج یکی نامور | ببینم ابرکینه بسته کمر | |||||
سهراب:
رستم که برای یافتن اسب خود ، رخش،
به نزد پادشاه سمنگان در توران رفته است با دختر او تهمینه ازدواج می کند. اوقبل از ترک سمنگان ، مهره ای بر بازوی خود دارد به تهمینه می دهد و سفارش می کند که اگر فرزند آنان دختر شد، این مهره را به گیسوش و اگر پسر شد انرا به بازوی او ببندد
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
گرت دختری آید از روزگار
بگیر و به گیسوی او بربدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو بسان پدر
سهراب در نوجونی به پهلوانی دلاور بدل میشود او از مادر خود نشان از پدر را میگیرد
بر مادر آمد بپرسید ازوی
بدو گفت گستاخ با من بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی زآسمان برتر آمد سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسند نام پدر
بدو گفت مادر که بشنو سخن
برین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
سهراب وقتی میفهمد که پدرش رستم است قصد دارد در نبرد ابتدا کاووس را شکست داده و سپس افراسیاب را از قدرت برکنار کند و رستم و مادرش را بر تخت بنشاند
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بیکران
برانگیزم از کاخ کاووس را
ببرّم از ایران پی طوس را
نه گرگین بمانمد نه گودرز و گیو
نه گستهم نوذر نه بهرام نیو
به رستم دهم گرز و اسپ و کلاه
نشانمش بر کاخ کاووس شاه
وز ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوی شهر ایران کنم
به چنگ یلان جنگ شیران کنم
افراسیاب که از قصد سهراب برای لشکرکشی به ایران آگاه میشود به وی سپاهی میدهد و او را همراه با هومان به نبرد کاووس گسیل میدارد. افراسیاب به هومان سفارش میکند جلوی آشنایی سهراب با رستم را بگیرد.
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش و خندید و شادی نمود
ده و دو هزار از دلیران گرد
گزیده زلشکر بدیشان سپرد
چنین گفت کاین چاره اندر نهان
بدارید و سازید کار جهان
پسر را نباید که داند پدر
ز پیوند جان و ز مهر گهر
رستم در نهایت به نبرد تن به تن با سهراب میرود. سهراب از نام وی میپرسد. ولی رستم از دادن نشانیهای خود امتناع میورزد. سهراب از اطرافیان خود نشان از رستم را میپرسد آنان هم با فریب نشان رستم را به او نمیدهند
دل من همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
ز من نام پنهان نبایدت کرد
چو گشتی تو با من کنون در نبرد
مگر پور دستان سام یلی
گزین نامور رستمی زابلی
من ایدون گمانم که تو رستمی
هم از تخمة نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمة سام نیرم نیم
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام من نشیب و فراز
نیم مرد گفتار زرق و مجاز
سهراب و رستم در نهایت رو به کشتی گرفتن میپردازند سهراب در کشتی اول او را بر زمین میزند قصد کشتن وی را دارد که در دام حیله رستم میافتد رستم به سهراب میگوید که در آیین آنان اگر پهلوانی اولین بار در کشتی پشت پهلوان دیگر را به زمین برساند نباید او را بکشد و باید او امان بدهد و در کشتی دوم اگر این اتفاق افتاد میتواند آن پهلوان را بکشد
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
چو شیر دمنده ز جا در بجست
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی تنش بردرید
یکی بانگ برزد پر از خشم و کین
تو گفتی بدرّید روی زمین
گرفتش ز جای آن تن پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
نشست از بر سینة پیل تن
پر از خاک، چنگال و روی و دهن
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
نگه کرد رستم به آواز گفت
که این راز باید گشاد از نهفت
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمند افکن و گرز و شمشیر و تیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جز این باشد آرایش دین ما
کسی کو به کشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرّد سرش گر چه باشد به کین
وگر بار دیگرش زیر آورد
به افکندنش نام شیر آورد
روا باشد ار سر کند زو جدا
برین گونه بر باشد آیین ما
بدین چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست که یابد زکشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
رها کردش از دست و آمد به دشت
به دشتی که بر پیشش آهو گذشت
در کشتی دوم رستم سهراب را زمین زده و خنجر را در پهلوی او فرو میکند.
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
سرافراز سهراب را زور دست
تو گفتی که چرخ بلندش ببست
غمی گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی نهنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کان هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از نیام برکشید
بر شیر بیداردل بردرید
سهراب در حال مرگ می گوید که پدرش، رستم، به خونخواهی او خواهد آمد.
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
به بازی بگویند همه سال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم به سر
همی جستمش تا ببینمش روی
چنین جان بدادم بدین آرزوی
دریغا که رنجم نیامد ببر
ندیدم درین هیچ روی پدر
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خشتست بالین من
ازین نامداران و گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان
که سهراب کشتست و افکنده خوار
همی خواست کردن ترا خواستار
رستم با باز کردن جوشن سهراب ، مهره خود را بر بازو او می بیند.
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشمش همه تیره گشت
بگو تا چه داری ز رستم نشان
که گُم باد نامش ز گردنکشان
که رستم منم، کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم زال سام
بدو گفت گر زان که رستم تویی
بکشتی مرا خیره بر بدخویی
ز هر گونه بودم ترا رهنمای
نجنبید یکباره مهرت ز جای
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه ببین این تن روشنم
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که پیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
ستوده به هر جای و هر انجمن
همی ناله کرد و همی کند موی
سری پر زخاک و پر از آب روی
همی گفت سهراب کاین چاره نیست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
رستم، گودرز را نزد کاوش فرستاده و نوش دارو طلب می کند. کاووس که از این پدر و پسر در هراس است از دادن نوشدارو خودداری می کند.
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
که آن گرد با زور و روشنروان
پیامی ز من نزد کاووس بر
بگویش که ما را چه آمد به سر
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
از آن نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تندرست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون ز پی
مگر کو به بختت تو بهتر شود
چو من پیش تختت تو کهتر شود
بیامد سپهبد به کردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز پیلتن
کرا آب بیشست از انجمن
نخواهم که هرگز بد آید به روی
که هستش بسی نزد من آبروی
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند گو پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بیگمان مرمرا
اگر یک زمان زو به من بد رسد
بسازیم پاداش او چون سزد
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدآن بر و برز و بدآن یال و شاخ
کجا باشد او پیش تختم پای
کجا راند او زیر فرّ همای
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد
چو فرزند او زنده ماند مرا
همی خاک باشد به دست اندرا
سخنهای سهراب نشنیدهای
نه مرد بزرگی جهان دیدهای
کز ایرانیان سر ببرّم هزار
کنم زنده کاووس کی را به دار
اگر ماند او زنده اندر جهان
بپیچند ازو هم مهان و کهان
کسی دشمن خویشتن پرورد
به گیتی برون نام بد گسترد
و بدینسان سهراب کشته میشود و رستم و سپاه ایرانیان به زاری میپردازند.
دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ آن رخ و برز بالای تو
دریغ آن همه حسرت جانگسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل
به گیتی همه پر شد این داستان
که چون کشت فرزند را پهلوان
جهان سر به سر پر ز تیمار گشت
هر آنکس که بشنید غمخوار گشت
چو ایرانیان زین خبر یافتند
بر آن آتش غم همان تافتند
به مادر خبر شد که سهراب گُرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمرد
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش
برآورد بانگ و غریو و خروش
زمان تا زمان او همی شد زهوش
همی گفت کای جان مادر کنون
کجایی سرشته به خاک اندرون
چو چشمم به ره بود گفتم مگر
بیابم ز فرزند و رستم خبر
پدر را همی جستی و یافتی
کنون به آمدن تیز بشتافتی
چو دانستم ای پور که آید خبر
که رستم دریدن به خنجر جگر
دریغش نیامد بر آن روی تو
بر آن برز بالا و آن موی تو
بر آن گردگاهش نیامد دریغ
که بدرید رستم مر آن را به تیغ
پدر جستی ای شیر لشکرپناه
به جای پدر گورت آمد به راه
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
سیاوش:
سیاوش فرزند کاووسشاه از مادر تورانی به دنیا میآید کاووس وی را به زابلستان نزد رستم فرستاده تا به تعلیم و تربیت او اقدام کند با بزرگ شدن او وی به نزد کاووس برگشته و بسیار محبوب پدر میگردد
جهاندار نامش سیاوخش کرد
بدو چرخ گردنده را بخش کرد
چنین تا بر آمد برین روزگار
تهمتن بر آمد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیروش
مرا پرورانید باید بکش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چومن دایه نیست
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندید را
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستن گهی ساخت بر گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکاب و چه و چون و چند
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن راندن رزم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت که آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
همسر کاووس سودابه ملکه ایران از دخترپادشاه هاماوران است دلبسته سیاوش میشود سودابه به بهانههای یافتن همسری برای سیاوش وی را به سروستان خود میبرد و از سیاوش کام دل خود را میطلبد
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بهانه چه داری تو از مهر من
چه پیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده ام مرده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
وگر سربپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی درمان من
کنم بر تو این پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو هور و ماه
با امتناع سیاوش سودابه پیراهن خود را پاره کرده و به داد و فریاد جهت بدنام کردن سیاوش میپردازد
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل من دهم سر به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرّید پاک
به ناخن رخان را همی کرد چاک
کاووس که متوجه فریب سودابه شده است برای حفظ آبرو سیاوش را محکوم میکند که از آتش بگذرد تا بیگناهی وی ثابت شود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
ببینم کزین دو گنهکار کیست
به باد افرة بد سزاوار کیست
بدان باز جستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و روی او و سراپای اوی
سراسر ببویید هر جای اوی
ز سودابه بوی می و مشکاب
همی یافت کاووس و بوی گلاب
ندید از سیاوش از آن گونه بوی
نشان به سودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویش ازو پر از آزار کرد
سیاوخش را گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین ننگ خوارست اگر نگذرم
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آره از دشت صد کاروان
هیومان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
سیاوش با اسب خود به سلامت از آتش عبور میکند با اثبات بیگناهی سیاوش، کاووس قصد کشتن سودابه را دارد که با وساطت سیاوش از این امر منصرف میشود.
سیاوش بیامد به آتش فراز
همی گفت با داور بینیاز
مرا ده بدین کوه آتش گذر
رها کن تنم را ز شرم پدر
سیاوش سپه را به آتش بتاخت
تو گویی که اسبش به آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی بردمید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر زخنده و رخ همچو ورد
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد برون ز آتش آن شاه نو
سیاوش که از دسیسههای سودابه در امان نیست به دنبال حمله افراسیاب به ایران به همراه رستم داوطلبانه به این نبرد میرود سیاوش با نشان دادن لیاقتهای خود لشکر افراسیاب را از پشت رود جیحون میراند. افراسیاب در خواب میبیند که جوانی تاج و تخت او را نابود میکند به همین دلیل وحشت کرده و از در آشتی با سیاوش و رستم در میآید افراسیاب پیشنهاد صلح میدهد و در ضمن خراج و هدایای زیادی را به همراه و صد گروگان از نزدیکان خود را به نزد سیاوش میفرستد. سیاوش با مشورت با رستم جهت جلوگیری از خونریزی بیشتر این پیشنهاد را میپذیرد و در این مورد نامهای به کاووس نوشته و آن را همراه رستم به نزد وی میفرستد. کاووس از کار سیاوش و رستم در قبول پیشنهاد صلح افراسیاب عصبانی شده و هر دو را از سپاه برکنار کرده و طوس به فرماندهی سپاه برمیگزیند سیاوش که به علت اختلاف با پدر و دسیسههای سودابه حاضر به بازگشت به ایران نیست نامهای به افراسیاب نوشته و از وی میخواهد که به وی و اطرافیانش اجازه دهد که با عبور از توران به کشور ثالث بروند
همی گفت صد مرد گرد و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیکخواه و همه بیگناه
اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نهاندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آمد ز کار پدر بر سرم
ور ایدون که جنگ آورم بیگناه
ابر خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر باز گردم به درگاه شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
از آن نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه هم جز بدی
ندانم چه خواهد بدن ایزدی
افراسیاب و پیران وزیر وی به گرمی از سیاوش پذیرایی کرده و شیفته او میشوند افراسیاب قسمتی از سرزمین خود را به سیاوش داده و از او میخواهد که در توران بماند و حتی دختر خود فرنگیس را به همسری سیاوس در میآورد. گرسیوز برادر افراسیاب که به علت نزدیکی سیاوس به افراسیاب به وی حسادت میورزد سعی دارد که میانه این دو شکرآب کند گرسیوز با دسیسهچینی و دروغپراکنی افراسیاب را به سیاوش بدگمان میکند و از توطئه سیاوش بر علیه افراسیاب خبر میدهد
دل شاه ازین کار شد دردمند
پر اندیشه از روزگار گزند
نبستم به جنگ سیاوش میان
نیامد ازو نیز ما را زیان
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
ز من او بجز نیکوییها نیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هر گونهای رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختیم
دل از کین ایران بپرداختیم
بپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
اگر ما بشوریم بر بیگناه
پسندد چنین داور هور و ماه
ندانم جز آن کش بخوانم پسر
وز ایدر فرستمش سوی پدر
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
از طرف دیگر گرسیوز سیاوش را نیات افراسیاب بد گمان کرده بطوریکه سیاوش از سرنوشت خود و آینده بیمناک است. او از همسر خود فرنگیس می خواهد که فرزندش را کیخسرو نام نهد
سیاوش بدو گفت کای خواب من
به جای آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم روز تلخ اندر آید همی
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ترا پنج ماه است از آبستنی
ازین نامور بچّة رستنی
درخت گزین تو بار آورد
جهان را یکی شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او را دلارام کن
نهانی مرا خاک توران بود
که گوید که خاکم به ایران بود
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا بخت نیز اندر آمد به خواب
ببرّند بر بیگنه این سرم
ز خون جگر بر نهند افسرم
از ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر در نهان
سوی رود جیحون برد ناگهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
از ایران یکی لشکر آرد به کین
پر آشوب گردد سراسر زمین
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر
بسا لشکرا کز پی کین من
بپوشند جوشن به آیین من
ز گیتی سراسر برآید خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
افراسیاب که به سیاوش بدگمان شده با لشکری به سمت سیاوش رفته و او را در بند کرده او در نهایت علیرغم توصیههای پیران وزیر افراسیاب و فرنگیس سیاوس را به قتل میرساند.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد
همی گشت بر خاک تیره چو مست
گر وی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
برفتند سوی سیاوخش گرد
پس و پیش و هر سو سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
کز ایدر کشیدش به یک سو ز راه
کندیش به خنجر سر از تن جدا
به شخّی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بر آن گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستند از بهر خون
چو پیش نشانه فراز آمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش ز آن سپهبد نه باک
یکی طشت بنهاد زرّین گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
جدا کرد از سرو سیمین سرش
همی رفت در طشت خون از برش
به جایی که فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
گیاهی برآمد همانگه ز خون
بدان جا که آن طشت شد سرنگون
کیخسرو فرزند سیاوش متولد شده و پیران برای آنکه او در امان باشد او را نزد شعبانی میفرستند با بزرگ شدن کیخسرو افراسیاب نزد خود میخواند پیران از عاقبت کیخسرو بیمناکند و به او سفارش میکند که از دیدار با افراسیاب خود را به نادانی بزنند با در امان ماندن کیخسرو و فرنگیس آنان در طوران به زندگی خود ادامه میدهند. در نهایت کیخسرو به ایران باز میگردد و به کین پدر قیام میکنند.
اسفندیار:
با پذیرفتن دین زرتشت توسط گشتاسب او به توصیه زرتشت از دادن خراج به تورانیان امتناع کرده و با فرستادن نامهای به ارجاسب پادشاه طوران آن را به آیین نو دعوت میکند ارجاسب برای مقابله با این بدعت نو در دین به ایران لشکر میکشد و بسیاری از پهلوانان ایران در این نبرد کشته میشوند. اسفندیار جوان موفق به شکست تورانیان میگردد و نزد ایرانیان اعتبار خاصی مییابد گشتاسب از اسفندیار میخواهد که برای به دست آوردن تاج و تخت کشورهای اطراف رفته و آنان را به دین زرتشت دعوت کند که اسفندیار چنین میکند حسودان نزد از اسفندیار بدگویی کرده که او قصد توطئه بر علیه وی را دارد گشتاسب در نهایت اسفندیار را در بند میکند ارجاسب پادشاه توران مجدداً جهت انتقامجویی به ایران حمله میکند و لهراسب پادشاه پدر گشتاسب را به قتل میرساند گشتاسب که در آستانه شکست است جاماسب وزیر خود را نزد اسفندیار فرستاده و او را از بند رها میکند به وی وعده میدهد که در صورت پیروزی بر تورانیان او را پادشاه ایران خواهد کرد سپاه ایران با رشادتهای اسفندیار بر تورانیان فاتح میشوند ارجاسب فرار کرده و دو دختر گشتاسب را با خود میبرند و در روئیندژ پناه میگیرند گشتاسب این بار پادشاهی اسفندیار را منوط به آزادی خواهران خود میکند اسفندیار با عبور از هفتخوان، خواهران خود را آزاد کرده و ارجاسب را به قتل میرساند
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
همی خوردم آن سخت سوگندها
چو پیمودم این ایزدی بندها
وز آیی که از جانب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ شیر و پلنگ
به سستی تن من بند گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
سوی گدان دژ فرستادیم
ز خواری بیگانگان دادیم
گر از هفتخوان سر شمارم سخن
همانا که هرگز بباید به تن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
بر افراختم نام گشتاسب را
همه نیکویها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج
همی گفتی از باز بینم ترا
ر روشنروان بر گزینم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستی به مردی سزاوار تاج
بهانه کنون چیست من بر چه ام
پر از رنج پویان ز مهر که ام
گشتاسب مجدداً از واگذاری پادشاهی به اسفندیار طفره رفته و این بار از وی میخواهد به زابلستان رفته و رستم را در بند کند نا پادشاهی را به او واگذار کند
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری رنگ و جنگ و فنون
برهنه کسی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس بر نشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندة اختر و ماه و هور
که چون این سخنها بجای آوری
ز من نشنوی زان سپس داوری
سپارم ترا گنج و تخت و سپاه
نشانمت با تاج در پیشگاه
اسفندیار علیرغم مخالفت خود با این تصمیم پدر خود را ملزم به رعایت فرمان شاه میداند کتایون مادر اسفندیار او را پند میدهد و او را به بردباری فرا خوانده و او در نهایت به علت پیری پدر پادشاه آینده ایران میداند و از رفتن به زابلستان او را برحذر میدارد
کتایون چو بشنید دل پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
بدو گفت ایا رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل نامور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد به سر بر پدر
تو داری همه لشکر و بوم و بر
چو بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و اورنگ و بختش تراست
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بدرا مکوش
مده از پی تاج سر را باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
که نفرین برین تخت و این تاج باد
بدین کشتن و شور و تاراج باد
پدر پیر گشتست و برنا تویی
به چنگ و به مردی توانا تویی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلاها به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
جوانی مکن خیره منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
اسفندیار در نهایت عازم زابلستان میشود او به رستم وعده میدهد که نزد شاه شفاعت او را خواهد کرد با بر تخت نشستن رستم را مجدداً سپهسالار سپاه ایران میکند رستم نیز این پیشنهاد را رد کرده و به اسفندیار پیشنهاد میدهد که نزد شاه رفته تا او را جانشین گشتاسب کند و به وی خدمت کند
بدان نیکویها که به من کرده ام
همان رنج و غمها که من خوردهام
پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا روز پیشین زمان
چو پاداش این رنج بند آیدم
وز آن شاه ایران گزند آیدم
چو از من گناهی نیامد پدید
کز آن بد سرم را بباید برید
سخنهای ناخوش ز من دور دار
به بدها دل دیو رنجور دار
ندیدست کس بند بر پای من
نه بگرفت پیل ژیان جای من
تو آن کن که از شهریاران سزاست
مدار آز را دیو بر دست راست
در نهایت مذاکرات این دو به نتیجه نرسیده و علیرغم پندهای بزرگان نظیر پشوتن برادر اسفندیار و زال آماده نبرد میشوند.
بشوتن بدو گفت بشنو سخن
هم بگویمت ای برادر مکن
تو یکتا دلی و ندیدی جهان
جهانبان به مرگ تو کوشد بدان
گرایدون که گشتاسپ از تاج و تخت
نباید همی سیری از روی بخت
همی گرد گیتی دواند ترا
به هر سختی بر براند ترا
که شاید که بر تاج نفرین کنم
وزین داستان خاک بالین کنم
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین در بلا کامرانی مکن
مکن شهریارا دل ما نژند
میاور به جان من و خود گزند
یکی پاسخ آوردش اسفندیار
که بر گوشة گلستانت خار
بدو گفت کز مردم پاکدین
همانا نزیبد که گوید چنین
گرایدون که دستور این تویی
دل و گوش و چشم دلیران تویی
همی خوب دانی چنین راه را
خرد را و آزردن شاه را
همه رنج و تیمار ما باد گشت
همی دین زردشت بیداد گشت
که گوید که هر کو ز فرمان شاه
بپیچد به دوزخ بود جایگاه
مرا چند گویی گنهکار شو
ز گفتار گشتاسپ بیزار شو
رستم و رخش که در نبرد با اسفندیار به شدت مجروح شدند به دنبال تاریک شدن هوا به اردوگاه خود باز میگردند.
همی تاخت بر گردش اسفندیار
نیامد برو تیر خسته شدی
چو تیر از کف شاه رسته شدی
تن رستم از تیر خسته شدی
برو تیر رستم نیامد به کار
فرو ماند رستم از آن کارزار
بگفت آنگهی رستم نامدار
که رویین تنست این یل اسفندیار
تن رخش از آن تیرها گشت سست
نبد پاره و مرد جنگی درست
فرود آمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد
ز بالای رستم همی رفت خون
شده سست و لرزان کُه بیستون
زال از سیمرغ برای مداوای رستم کمک میخواهد.
بدو گفت زال ای پسر هوش دار
سخن چون به پای آوری گوش دار
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ کان را دری دیگر است
یکی چاره دانم من این را گزین
که سیمرغ را یار خوانم برین
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پرّ بیرون کشید
ز مجمر یکی آتشی بر فروخت
ز بالای آن پرّ لختی بسوخت
هم آنگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
سیمرغ به مداوای زخمهای رستم و رخش را میپردازد و به رستم پیشنهاد میکند که از در مدارا به اسفندیار در آید ولی در صورت عدم پذیرش او و اصرار بر نبرد تیری از چوب کز ساخته به چشم اسفندیار بزند
از چار پیکان بیرون کشید
به منقار از آن خستگی خون کشید
بر آن خستگیها بمالید پرّ
هم اندر زمان گشت با زور و فرّ
بدو گفت کین خستگیها ببند
همی باش یک هفته دور از گزند
یکی پرّ من تر بگردان به شیر
به مال اندرین خستگیهای تیر
بر آن همنشان رخش را پیش خواست
فرو کرد منقار بر دست راست
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته یا بسته جایی تنش
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن
تویی نامبردار هر انجمن
چرا رزم جستی از اسفندیار
که او هست رویینتن و نامدار
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
سر از جنگ جستن پشیمان کنی
نجویی فزونی بر اسفندیار
گه کوشش و جستن کارزار
یکی لاوه آور تو فردا به پیش
فدا دار او را تن و جان خویش
گرایدون که او را بیامد زمان
نیندیشد از پوزشت بیگمان
پس آنگه یکی چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
که هر کس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج
رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیاش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
بفرمود تا رفت رستم به پیش
بمالید بر تارکش پرّ خویش
بدو گفت شاخی گزین راستتر
سرش برتر و تنش برکاستتر
بر آتش بر این چوب را راست کن
یکی نغز پیکان نگه کن کهن
بنه پرّ و پیکان برو بر نشان
نمودم ترا از گزندش نشان
بدو گفت اکنون چو اسفندیار
بیاید بجوید ز تو کارزار
تو خواهش کن و خوبی و راستی
مکوب ایچ گونه در کاستی
مگر باز گردد به شیرینسخن
به یاد آیدش روزگار کهن
چو پوزش کنی چند و نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
بزه کن کمان را و این چوب گز
بدینگونه پرورده در آب رز
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنان چون بود مردم گزپرست
فردا رستم سعی بر مدارا با اسفندیار دارد.
چو رستم مر او را بر آنگونه دید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
بگفت ای گزیده یل اسفندیار
ابا سیر ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نه از بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من بدی را چه کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به دادار زردشت و دین بهی
به نوشآذر و فرّه ایزدی
به خورشید و ماه و باستا و زند
که دل را بتابی ز راه گزند
گشایم در گنج دیرینه باز
که من گرد کردم به روز دراز
کنم بار بر بارکیهای خویش
به گنجور ده تا براند ز پیش
اسفندیار نمیپذیرد و تخطی از فرمان شاه را انحراف از دین و باعث تباهی دنیا و آخرت خود میخواند.
چنین داد پاسخ که مرد فریب
نیم روز پرخاش و روز نهیب
از ایوان و خان چند گویی همی
رخ آتشی را بشویی همی
اگر زنده خواهی که مانی به جای
نخستین سخن بند ما را بسای
چنان دان که من سر ز فرمان شاه
نپیچم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
به دویست دوزخ بدویم بهشت
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
رستم تیر کز را در کمان کرده و بر چشم اسفندیار میزند
بدانست رستم که لابد به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را بزه کرد و آن تیز گز
که پیکانش را داده بود آب رز
چون آن تیر گز راند اندر کمان
خداوند را خواند اندر نهان
همی گفت که ای پاک دادار هور
فزایندة دانش و فرّ و زور
همی بینی این پاک جان مرا
روان مرا هم توان مرا
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بدانسان که سیمرغ فرموده بود
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرّهی
اسفندیار در حالت مرگ با نفرین بر گشتاسب و پذیرش سرنوشت خود، پسرش بهمن را برای تعلیم و تربیت به رستم میسپارد
نگون شد سر شاه یزدانپرست
بیفتاد چینی کمانش ز دست
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
مکن خویشتن پیش من در تباه
که این بود بهر من از چرخ و ماه
تن زنده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدینسان منال
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم
برفتند و ماه را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای
فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه بر آشکارا چه اندر نهان
که تا راه یزدان به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز
امید من آنست کاندر بهشت
دل و جان من بدرود هر چه کشت
به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن برین گز که دارم به مشت
بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ و از رستم چاره گر
فسونها و این بندها زال ساخت
که نیرنگ و بند جهان او شناخت
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود آنچه بود
سخن هر چه گویم بباید شنود
بهانه تو بودی پدر بد زمان
نه سیمرغ و رستم نه تیر و کمان
بکوشید تا لشکر و تاج و تخت
بدو ماند و ما ببندیم رخت
کنون بهمن این نامور پور من
خردمند و بیدار دستور من
ز من تو پدر وارش اندر پذیر
همه هر چه گویم ترا یاد گیر
به زاولستان در ورا شاد دار
همه کار بدگوهران باد دار
بیاموزش آرایش کارزار
نشست نگه بزم و دشت شکار
که بهمن ز من یادگاری بود
سر افرازتر شهریاری بود
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
تو لشکر بیارای و شو باز جای
چو رفتی به ایران پدر را بگوی
که چون کام یابی بهاء مجوی
زمانه سراسر به کام تو گشت
همه مهرها ز پر نام تو گشت
امیدم نه این بود نزدیک تو
سزا این بد از جان تاریک تو
جهان راست کردم به شمشیر داد
به بد کس نیارست کردار تو باد
به ایران چو دین بهی راست گشت
بزرگی و شاهی مرا خواست گشت
کنون زین سخن یافتی کام دل
بیارای و بنشین به آرام دل
چو ایمن شدی مرگرا دور کن
به ایوان شاهی یکی سور کن
ترا تخت و سختی و کوشش مرا
ترا تاج و تابوت و پوشش مرا
ز تاج پدر بر سرم بد رسید
در گنج را جان من شد کلید
فرستادم اینک به نزدیک اوی
به شرم آورم جان تاریک اوی
بگفت این و بر زد یکی تیز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم
همانگه برفت از تنش جان پاک
تنش خسته افکنده و بر تیره خاک
پشوتن جنازه اسفندیار را به نزد گشتاسب برمیگرداند ایرانیان، کتایون و خواهران اسفندیار با سوگواری بر گشتاسب نفرین میکنند. بهمن در نهایت به نزد پدربزرگ خود باز گشته و بر تخت ایران مینشیند.
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همه جامها چاک شد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی بیامد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
بزرگان ایران گرفتند خشم
وز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند ای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی بر نهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت گرم باد
همی گفت مادرش کای شوم پی
به پشت تو بر کشته شد شاه کی
ز تو دور شد فرّه و بخردی
بیابی تو باد افرة ایزدی
شکسته شد آن نامور پشت تو
ازین پس بود باد در مشت تو
پسر با به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سفید
که فرزند کشتی ز بهر امید
دیدگاهتان را بنویسید