دین و سیاست در شاهنامه
f.rezaei2022-12-30T13:48:54+03:30شاهنامه با ستایش پروردگار آغاز میشود پش از آن ستایش خرد است، پروردگار، یزدان و جهان آفرین همچون خرد به کرات در شاهنامه به کار رفته است. ذات پروردگار در شاهنامه فرای خرد و اندیشه است.
بنام خداوند جان و خرد | کزین برتر اندیشه برنگذرد |
خداوند نام و خداوند جای | خداوند روزی ده رهنمای |
ز نام و نشان و گمان برتر است | نگارنده بر شده گوهر است |
به بینندگان آفریننده را | نبینی مرنجان دو بیننده را |
نیابد بدو نیز اندیشه راه | که او برتر از نام و از جایگاه |
سخن هر چه زین گوهران بگذرد | نیابد بدو راه جان و خرد |
ستودن نداند کس او را چو هست | میان بندگی را ببایدت بست |
خرد را و جان را همی سنجد او | در اندیشه سخت کی گنجد او |
بدین آلت و رای و جان و روان | ستود آفریننده را چون توان |
به هستیش باشد که خستو شوی | ز گفتار بیکار یک سو شوی |
پرستنده باشی جوینده راه | به فرمان ها ژرف کردن نگاه |
توانا بود هر که دانا بود | ز دانش دل پیر برنا بود |
از این پرده برتر سخن گاه نیست | به هستیش اندیشه را راه نیست |
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد | ستایش خرد را به از راه داد |
کسی کو خرد را ندارد ز پیش | دلش گردد از کرده خویش ریش |
ازوئی بهر دو سرای ارجمند | گسسته خرد پای دارد به بند |
خرد چشم جان است چون بنگری | تویی چشم جان آن جهان نسپری |
نخست آفرینش خرد را شناس | نگهبان جان است و آن را سپاس |
در بخش اساطیری شاهنامه جمشید نهاد دین را پایه گذاری کرد و گروهی را به نام کاتوزیان تشکیل می دهد و متشکل از افراد دین هستند جمشید در نهایت خود در رأس هر دو نهاد سیاست و نهاد دین قرار می گیرد.
ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺖ ﺑﺎ ﻓرّ شاهنشهی | جهان سر به سرگشت او را رهی |
ﮔﺮوھﯽ ﮐﺎﺗﻮزﯾﺎن ﺧﻮاﻧﯿﺶ | ﺑه رﺳﻢ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪﮔﺎن داﻧﯿﺶ |
ﺟﺪا ﮐﺮدﺷﺎن از ﻣﯿﺎن ﮔﺮوه | ﭘﺮﺳﺘﻨﺪه را ﺟﺎﯾﮕﺎه ﮐﺮد ﮐﻮه |
ﺑﺪان ﺗﺎ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺑﻮد ﮐﺎرﺷﺎن | ﺗﻮان ﭘﯿﺶ روﺷﻦ ﺟﮭﺎﻧﺪارﺷﺎن |
زﻣﺎنه ﺑﺮ آﺳﻮده از داوری | ﺑه ﻓﺮﻣﺎن او دﯾﻮ و ﻣﺮغ و ﭘﺮی |
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ فرّه اﯾﺰدی | ھﻤﻢ ﺷﮭﺮﯾﺎری و ھﻢ ﻣﻮﺑﺪی |
ﺑﺪان را زﺑﺪ دﺳﺖ ﮐﻮته ﮐﻨﻢ | روان را ﺳﻮی روﺷﻨﯽ ره ﮐﻨﻢ |
شکوه جمشید بعلت فره ایزدی است زیرا او نماینده خرد، راستی و داد است. با برگشتن او از این اصول، فره ایزدی از او دور گشته و وی به تباهی می رود.
جمشید در نهایت ادعای خدایی می کند.
جهان سر به سر گشت مر او را هی | نشسته جهاندار با فرّهی |
یکایک به تخت مهی بنگرید | به گیتی جز از خویشتن را ندید |
منی کرد آن شاه یزدانشناس | ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس |
چنین گفت با سالخورده مهان | که جز خویشتن را ندانم جهان |
هنر در جهان از من آمد پدید | چو من نامور تخت شاهی ندید |
جهان را به خوبی من آراستم | چنان گشت گیتی که من خواستم |
خور و خواب و آرامتان از من است | همه پوشش و کامتان از من است |
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست | که گوید که جز من کسی پادشاست |
به دارو و درمان جهان گشت راست | که بیماری و مرگ کس را نکاست |
گر ایدون که دانید که من کردم این | مرا خواند باید جهان آفرین |
همه موبدان سر فکنده نگون | چرا کس نیاراست گفتن نه چون |
چو این گفته شد ف ّر یزدان از وی | گسست و جهان شد پر از گفتوگوی |
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش | چو خسرو شوی بندگی را بکوش |
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس | به دلش اندر آید ز هر سو هراس |
به جمشید بر تیره گون گشت روز | همی کاست آن فرّ گیتی فروز |
همی کاست ازو فرّه ایزدی | برآورده بروی شکوه بدی |
با روی گردان فرّ ایزدی از جمشید ضحاک بر وی غلبه کرده ایران و ایرانیان را به تباهی میکشد. فریدون و کاوه بر وی قیام کرده و او را بر کوه دماوند به بند می کشند با بر تخت نشستن جمشید نبیره فریدون او راه دین را در پیش گرفته و با مدد از دو ستون، دین و سیاست شهریاری می کند.
بهشتم بیامد منوچهر شاه | به سر بر نهاد آن کیانی کلاه |
منم گفت بر تخت گردان سپهر | همم خشم و جنگست و هم داد و مهر |
زمین بنده و چرخ یار منست | سر تاجداران شکار منست |
همم دین و هم فرّه ایزدیست | همم بخت نیکی و دست بخردیست |
شب تار جویندة کین منم | همان آتش تیز بر زین منم |
خداوند شمشیر و ز ّرینه کفش | فرازندة کاویانی درفش |
بدان را زبد دست کوته کنم | زمین را به کین رنگ دیبه کنم |
ابا این هنرها یکی بنده ام | جهان آفرین را پرستنده ام |
همه دست بر روی گریان زنیم | همه داستان ها ز یزدان زنیم |
کزو تاج و تختست ازویم سپاه | ازویم سپاس و بدویم پناه |
به راه فریدون فرّخ رویم | نیامان کهن بود اگر ما نویم |
هر آن کس که در هفت کشور زمین | بگردد ز راه و بتابد ز دین |
نمایندة رنج درویش را | زبون داشتن مردم خویش را |
برافراشتن سر به بیشی ز گنج | به رنجور مردم نماینده رنج |
همه سر به سر نزد من کافرند | وز آهرمن بدکنش بدترند |
هر آن دینور کو نه بر دین بود | ز یزدان و از منش نفرین بود |
وز آن پس به شمشیر یازیم دست | کنم سر به سر کشور از کینه پست |
ترا باد جاوید تخت ردان | همان تاج و هم فرّه موبدان |
با ظهور زرتشت در عصر گشتاسب او به دین زرتشت می گرایید و ترویج این دین را دستور کار خود می دهد.
به شاه جهان گفت پیغمبرم | ترا سوی یزدان همی رهبرم |
یکی مجمر آتش بیاورد باز | بگفت از بهشت آوریدم فراز |
ز گوینده بپذیر به دین اوی | بیاموز ازو راه و آیین اوی |
نگر تا چه گوید بر آن کار کن | خرد برگزین این جهان خوار کن |
بیاموز آیین و دین بهی | که بیدین همی خوب نآید شهی |
چو بشنید ازو شاه به دین به | بپذرفت ازو راه و آیین به |
ره بت پرستی پراگنده شد | هم آتش پرستی پراگنده شد |
پس آزاده گشتاسپ بر شد به گاه | فرستاد هر سوی کشور سپاه |
پراگنده گرد جهان موبد | به آیین نهاد آذرین گنبدان |
نخست آذر مهر بر زین نهاد | به کشور نگر تا چه آیین نهاد |
نبشتش بر آن زاد سرو سهی | که پذرفت گشتاسپ دین بهی |
فرستاد هر سو به کشور پیام | که چون سرو کشور به گیتی کدام |
ز مینو فرستاد زی من خدای | مرا گفت از اینجا به مینو بر آی |
به نام و فر شاه ایرانیان | ببندید کشتی همه بر میان |
به آیین پیشینگان منگرید | بدین سایة سرو بن بغنوید |
سوی گنبد آذر آرید روی | به فرمان پیغمبر راستگوی |
پراگنده فرمانش اندر جهان | سوی نامداران و سوی مهان |
همه تاجداران به فرمان اوی | سوی سرو کشمر نهادند روی |
پرستشگده گشت از آنسان بهشت | به بست اندرو دیو را زر دهشت |
گشتاسب به توصیه زرتشت از دادن باج به ارجاسب پادشاه توران خودداری می کند و وی را به دین دعوت می کند ارجاسب دین زرتشت را نپذیرفته و به ایران حمله می کند.
به شاه جهان گفت زرتشت پیر | که در دین ما این نباش هژیر |
که تو باژ بدهی به سالار چین | نه اندر خور دین ما باشد این |
نباشم برین نیز همداستان | که شاهان ما درگه باستان |
به ترکان ندادند کس باژ و ساو | که بودند بیدین و بیزور و تاو |
پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز | نفرمایمش دادن از باژ چیز |
پس آگاه شد نرّه دیوی ازین | هم اندر زمان شد سوی شاه چین |
بدو گفت کای شهریار جهان | جهان یکسره کهتران و مهان |
به جای آوریدند فرمان تو | نتابد کسی سر ز پیمان تو |
مگر پور لهراسپ گشتاسپ شاه | که آرد همی سوی ترکان سپاه |
ابا این همه دین دیگر نهاد | ره بت پرستی ز پس بر نهاد |
بکرد آشکارا همه دشمنی | ابا تو چنان کرد یارد منی |
مرا صد هزاران سوارست بیش | همه گرد بخواهی بیارمت پیش |
بدان تا شویم از پی کار اوی | نگر تا نترسی ز پیکار اوی |
چو از جاسپ بشنید گفتار دیو | فرود آمد از گاه ترکان خدیو |
از اندوه او سست و بیمار شد | ز شاه جهان پر زتیمار شد |
پس آنگه همه موبدان را بخواند | شنیده همه پیش ایشان براند |
که گشتاسپ گشتست ز آیین و دین | بشد دانش و فرّه پاک ازین |
یکی پیر پیش آمدش سرسری | به ایران به دعوای پیغمبری |
همی گوید از آسمان آمدم | ز نزد خدای جهان آمدم |
خداوند را دیدم اندر بهشت | مرین زند واستا همه او نوشت |
به دوزخ درون دیدم آهرمنا | نیارستمش گشت پیرامنا |
پس آنگه خداوندم از بهر دین | فرستاد نزدیک شاه زمین |
سر نامداران ایران سپاه | گرانمایه فرزند لهراسپ شاه |
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان | ببستش یکی کشتی بر میان |
گرفتند ازو سر به سر دین او | جهان بر شد از راه آیین او |
نشست اندر ایران به پیغمبری | به کار چنین یاوه و سرسری |
یکی سرو فرود کشتن به دست | بدین آوری راه پیشین ببست |
یکی مجمر آتش یکی نامه را | نموده مر آن شاه خودکامه را |
بگوید که این زند واستا بود | به دین آتش تیز وستا بود |
مرو را بگفتن کزین راه زشت | بگرد و بترس از خدای بهشت |
مر آن پیر ناپاک را دور کن | بر آیین ما بر یکی سور کن |
گر ایدون که بپذیرد این پند ما | نساید سر و پای او بند ما |
ور ایدون که نپذیرد از ما سخن | کند سوی ما تازه روی کهن |
سپاه پراگنده گرد آوریم | یکی خوب لشکر به هامون بریم |
به ایران شویم از پس کار اوی | نترسیم از آزار و پیکار اوی |
برانیم از پیش و خوارش کنیم | ببندیم و زنده بدارش کنیم |
سپاه ایران به کمک اسفندیار، پسر گشتاسب بر تورانیان غلبه کرده و ارجاسب کشته می شود. گشتاسب از اسفندیار می خواهد که برای بر تخت نشستن، دین زرتشت را گسترش دهد. اسفندیار نیز بر کشورهای اطراف لشکر کشیده و آنان را به آیین زرتشت دعوت می کند.
بدو گفت پایت به زین اندر آر | همه کشورانت به دین اندر آر |
بشد تیغ زن گردکش پور شاه | به گرد همه کشوران با سپاه |
به روم و به هندوستان در بگشت | ز دریا و تاریک اندر گذشت |
گزارش همی کرد اسفندیار | به فرمان یزدان پروردگار |
چو آگه شدند از نکو دین اوی | گرفتند ازو راه و آیین اوی |
مر این دین به را بیاراستند | بجای بت آتش برافروختند |
همه نامه کردند زی شهریار | که ما دین گرفتیم از اسفندیار |
ببستیم کشتی و او باژ کاست | کنونت نباید ز ما باز خواست |
که ما راست گشتیم و این دین به است | کنون زند زردشت زی ما فرست |
چو او نامة شهریاران بخواند | نشست از بر گاه و یاران بخواند |
فرستاد زندی به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری |
بفرمود تا نامور پهلوان | همی گشت بر چار گوشه جهان |
به هر جای کان شاه بنهاد روی | نیامد نبرده کسی پیش اوی |
همه خود مر او را به فرمان شدند | بدان از جهان پاک پنهان شدند |
چو گیتی همه راست شد پر پدرش | کشاد از میان و باز ز ّرین کمرش |
چو یک چند گاهی بر آمد برین | جهان ویژه کرده بد و پاک دین |
فرسته فرستاد هم زی پدر | که ای نامور شاه پیروزگر |
جهان ویژه کردم به فرّ خدای | به کشور برافگنده سایه همای |
گشتاسب اسفندیار را به زابلستان فرستاده تا رستم را در بند کند، اسفندیار علیرغم توصیه های مادرش کتایون و برادرش پشتوتن به نبرد رستم می رود. وی اطاعت از فرمان شاه را دستور دین می داند و تمرد آن را باعث تباهی دنیا و آخرت خود می داند.
چنان دان که من سر زفرمان شاه | نپیچم نه از بهر تخت و کلاه |
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت | بدویست دوزخ بدویم بهشت |
پشوتن بدو گفت بشنو سخن | هم بگویمت ای برادر مکن |
ترا گفته ام پیش و گویم همی | نه از راستی دل بشویم همی |
تو با او چه کوشی به کین و به خشم | بشوی از دلت کین و از خشم چشم |
یکی پاسخ آوردش اسفندیار | که بر گوشة گلستانست خار |
بدوگفت کز مردم پاکدین | همانا نزیبد که گوید چنین |
گر ایدون که دستور ایرانی تویی | دل و گوش و چشم دلیران تویی |
همی خوب دانی چنین راه را | خرد را و آزردن شاه را |
همه رنج و تیمار ما باد گشت | همی دین زردشت بیداد گشت |
که گوید که هر کو ز فرمان شاه | بپیچد به دوزخ بود جایگاه |
مرا چند گویی گنهکار شو | ز گفتار گشتاسپ بیزار شو |
تهی کردم از بتپرستان زمین | نخستین کمر بستم از بهر دین |
با برانداختن اشکانیان به دست اردشیز بابکان وی اندیشه سیاسی را براساس تشکیل حکومت مرکزی نیرومند با محکومیت دین قرار می دهد. و دین و حکومت را دو ستون جامعه میداند.
برادر شود پادشاهی و دین | چو بر دین کند شهریار آفرین |
نه بیدین بود شهریاری به جای | نه بیتخت شاهی بود دین به پای |
نه بیدین بود شاه را آفرین | نه از پادشاه بی نیاز است دین |
تو گویی که در زیر یک چادرند | چنین پاسبانان یکدیگرند |
دو انباز دیدیم شان نیکساز | نه آن زین، ،نه این زان بود بی نیاز |
دو گیتی همه مرد دینی برد | چو باشد خداوند رای و خرد |
چو دین را بود پادشاه پاسبان | تو این هر دو را جز برادر مخوان |
هر آن کس بر آن دادگر شهریار | گشاید زبان ،مرد دینش مدار |
چو دیندار کین دارد از پادشا | دگر تا مخوانی ورا پارسا |
چه گفت آن سخنگوی با آفرین | که چون بنگری ،مغز داد است و دین |
انوشیروان در فرمانروایی خود برنامه خود را اجرای فرمان خداوند می داند. سپس وی در دیدار با مهتران و مردم، مبانی اندیشه سیاسی و حکمرانی خود را بر این اساس بیان می کند: خردورزی، دادگری، شایسته سالاری، ارج نهادن به جوانان و دانش، آموزش و تربیت فرزندان، احترام به مالکیت خصوصی، ایجاد رفاه و آبادانی، صلحجویی و اعتدال، تاکید بر دانش، برقراری مالیات و معافیت مالیاتی برای مناطقی که بحران زده.
از ایشان کسی که بُدی رایزن | سرش را برافراختی از انجمن |
به دیوانش کارآگهان داشتی | به بیدانشان کار نگذاشتی |
سر نامداران زبان برگشاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد |
کزویست نیک و بد و ننگ و نام | از او مستمندیم از او شادکام |
به فرمان او تا بد از چرخ حور | از اویَست فرّ و بدویست زور |
ز ردی و ز فرمان او نگذریم | نفس جز به فرمان او نشمریم |
به تخت مهی بر ،هر آن کس که داد | کند در دل او باشد از داد ،شاد |
اگر پادشاه را بود پیش داد | شود بیگمان هر کس از داد شاد |
هر آنگه که در کار سستی کنی | همان رای ناتندرستی کنی |
چو بر دین کند شهریار آفرین | برادر شود پادشاهی و دین |
نه بی تخت شاهی بود دین به پای | نه بی دین بود شهریاری به جای |
دو بنیاد یک بر دگر بافته | برآورده پیش خرد تافته |
نه از پادشاه بی نیاز است دین | نه بی دین بود شاه را آفرین |
چنین پاسبانان یکدیگرند | تو گویی که در زیر یک چادرند |
نه آن زین ،نه این زان بود بی نیاز | دو انباز دیدیم شان نیکساز |
چو باشد خداوند رای و خرد | دو گیتی همه مرد دینی برد |
وی در نامه ای به فرمانروایان کشورهای اطراف آنان را به اطاعت از فرمان یزدان دعوت می کند.
یکی نامه فرمود بر پهلوی | پسند آیدت چون ز من بشنوی |
نخستین سخن چون گشایش کنیم | جهان آفرین را ستایش کنیم |
خردمند و بینادل آن را شناس | که دارد ز دادار گیتی سپاس |
مرا داد فرمود و خود داور است | ز هر برتری جاودان برتر است |
به یزدان رسی شاه و کهتر یکیست | کسی را جز از بندگی کار نیست |
نفرمود ما را به جز راستی | که دیو آورد کژّی و کاستی |
به یزدان که او داد دیهم و فر | اگر نه به میانش ببرم به ار |
همه رسم و این نامه به پیش | مگردید از این ف ّرخ آیینه کیش |
هر آنکس که او را راه یزدان بجست | به آب خرد جام خیره بشست |
بر این بارگاه بلندی بود | بر موبدان ارجمندی بود |
ز یزدان بدان کس درود | از مهر و دادش بود تار و پود |
نجستی دل من جز از داد و مهر | گشادن به هر کار بیدارچهر |
این همراهی نهاد دین و سیاست را ما در منابع دیگر ایران باستان میبینیم. به عنوان مثال در کتیبه داریوش همین مضمون را مشاهده میکنیم:
” به خواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا شاهی را به من داد.کشورهایی که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا بندگان من بودند. اهورامزدا مرا این پادشاهی داد. اهورامزدا مرا یاری کرد تا این شاهی بهدست آورم. به یاری اهورامزدا این شاهی را دارم. اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود.”
و یا در منشور کوروش:
مردوک خدای بزرگ دل های مردم بابل را به سوی من گردانید،… زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. او بر من، کوروش که ستایشگر او هستم و بر کمبوجیه پسرم، و همچنین بر کَس و کار [و ، ایل و تبار]، و همه سپاهیان من ، برکت و مهربانی ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم . به فرمان « مردوک » ، همه شاهان بر اورنگ پادشاهی نشسته اند. فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود، بگشایند. اینک که به یاری «مزدا» تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای چهارگوشه جهان را به سرگذاشته ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد دین و آئین و رسوم ملت هائی را که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من دین و آئین و رسوم ملت هائی که من پادشاه آنها هستم یا ملت های دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند. ز مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملت های ایران و بابل و ملل چهار جانب جهان بر عهده گرفته ام موفق گرداند.
در شاهنامه دین و سیاست دو ستون جامعه هستند در کنار یکدیگر به استواری جامعه کمک میکنند. اصل سیاست بر خرد، راستی و داد است. فره ایزدی با آن شهریاری است که پاسدار خرد، راستی و داد باشد. در شاهنامه سیاست ضامن دین است. دین نیز با کمک به نهاد سیاست ضامن پویایی جامعه میشود.
دیدگاهتان را بنویسید